پاییز غم انگیز

بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

پاییز غم انگیز



یک روز سرد پاییزی مردی قدم زنان از کوچه ای گذر می کرد، مرد تنها در فکر

فرو رفته بود، به مریضی همسرش فکر می کرد و راه می رفت، ناگهان پایش

به سنگی برخورد می کند و کفشش پاره می شود، او اعتنایی نمی کند و

به راه خود ادامه می دهد، مرد با خود می گوید:

چه کوچه های تنگی... چه پاییز غم انگیزی امسال دارم... همچنان که راه

می رفت تا به خیابان تانسون رسید ، زن بلند قامتی که از آن طرف خیابان

گذر می کرد به چشمش می خورد، قامت بلند زن نظر مرد را چند ثانیه ای

جلب می کند، مرد که به خودش می آید صدای بوغ ماشین ها بلند شده بود

و صدای مرد چاق راننده که غر زنان می گفت: امان از این چشم چرانی ها،

مرد حرکت می کند و ماشین ها به راه می افتند ، مرد با دیدن آن زن یاد

روزهای خوشش با همسرش قبل از مریضی و از کار افتادگی افتاد، اشک

از چشمانش رژه کنان بر گونه هایش جاری شد و بر تکه سنگی نشست ،

دست بر چانه و به فکر فرو رفت"یاد شب سالگرد ازدواج مان بخیر، با ماری

رفته بودم بیرون ، ماری با چشمان زیبای همیشگی نگاهم کرد و گفت:

عزیزم سالگرد ازدواجمون مبارک، کاش فقط یک لحظه به اون روز ها برگردم

و ماری رو سلامت ببینم ، در همین فکر بود که مردی با صدای آشنا او را

صدا می زند و می گوید: امشب از حضرت مسیح بخواه، اون خوب میشه!!!
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |